یتیم بزرگ تاریخ

داستان هایی زیبا و آموزنده از دوران کودکی پیامبر اسلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اهتمام : قبادکاکاخانی


 

فهرست :

مقدمه

تولدی مبارک

او یتیم است

آواره

درد و درمان

فتنه بزرگ

صادق و امین

دختری را که زنده به گور می کردند

چوپان زیبا


 

خواننده گرامی !

* اگر من محمد را در این کتاب تنها با نام او یاد می کنم، بدان که در هر بار ، دل من ده بار بر او درود می فرستد. درود خدا و سلام خدا بر محمد پیامبر باد.

* نام بعضی از شخصیتهای داستان تغییر کرده است.

 

 

 

 

 

 

تقديم :

به پیشگاه خداوندی که ما را به دین پاک اسلام هدایت فرمود و آن را بر سایر ادیان برتری داد.

 و به پیامبر او محمد (ص) که در تمام دوران زندگی ، دارای اخلاقی دوست داشتنی بود.

و به فرزندم محمد طاها که جمع آوری این مجموعه همزمان با تولد او بود.

مقدمه :

همان طور که می دانیم خداوند بزرگ ، یگانه خالق انسان و جهان پیرامون انسان است. و غیر از او خدایی نیست . تمام علم و دانش و قدرت انسانها از طرف خدا به آنها داده شده است و هر وقت بخواهد می تواند آن را از انسان بگیرد. هدف خداوند از این همه لطف در حق انسان ، عبادت و فرمانبرداری است، تا انسانها همواره خداوند را به یاد داشته باشند و در حضور خداوند نافرمانی نکنند. برای همین در بزرگترین آیه قرآن می فرماید : « کسی که نافرمانی خداوند را بکند و از حد و حدود خداوند خارج شود ، فاسق و گناهکار است.» (سوره بقره آیه282)

قوانین خداوند به شکلی تنظیم شده است که تمام انسانها مانند برادر با هم زندگی کنند و کسی حق دیگری را ضایع نکند و دیگران هم حق او را ضایع نکنند. توجه کنید به این فرمان خداوند که می فرماید : « ظلم و ستم نکنید تا به شما ظلم و ستم نشود. » ( سوره بقره آیه 279)

هر زمان که انسان از دایره قوانین خداوند خارج شده است خداوند پیامبری را فرستاده است تا انسانها را به راه راست و درست برگردانند. آخرین پیامبر خدا حضرت محمد (ص) می باشد و خداوند او را بهترین الگو برای انسانها معرفی می کند : « براستی  که ‏سرمشق و الگوي زيبائي در ( شيوه پندار و گفتار و كردار ) پيغمبر خدا براي شما است . براي كساني كه ( داراي سه ويژگي باشند : ) اميد به خدا داشته باشند ، و جوياي قيامت باشند ، و خدا را بسيار ياد كنند. »‏ (سوره احزاب آیه 21)

بله عزیزان من ! ما می خواهیم با هم سفری به دوران کودکی حضرت محمد (ص) داشته باشیم ، که هم با اخلاق نیکو و خوب آن مرد بزرگ تاریخ آشنا شویم و هم درسی باشد برای زندگی خودمان.

امیدوارم این کتاب کوچک ، جوابی بزرگ و کوبنده باشد به کسانی که در گوشه و کنار جهان به شخصیت والای آن حضرت (ص) بی احترامی می کنند. از خداوند بزرگ خواستارم اگر این جسارتها از روی نادانی است آنها را از جهل و نادانی نجات دهد و اگر از روی دشمنی است نابودشان گرداند و جهان را از شرّ وجودشان پاک نماید.

برادر شما : قباد
 

تولدی مبارک

عبدالمطلب به جابر گفت : به یاد داری ای جابر؟ وقتی که ابرهه با سربازان و فیلها به مکه حمله کردند تا خانه خدا را خراب کنند. یادت میاد ، که ابرهه از من خواست کعبه را تسلیم آنها بکنم!

جابر گفت : دوست عزیزم آن روز تاریک را هیچ وقت فراموش نمی کنم. خوب یادم هست که تو به ابرهه گفتی : کعبه خدایی دارد که از آن محافظت و نگه داری می کند.

عبدالمطلب گفت : راستش را بخواهی این شجاعت از طرف من نبود. من در آن موقع می دانستم که عروسم آمنه باردار است و احساسم به من می گفت که برکت این کودک که در شکم آمنه است، فیلها را فراری خواهد داد و سربازان ابرهه در زیر پای فیلها کشته می شوند و همان طور هم شد.

در بین این سخنان ، ناگهان از پشت در صدایی آمد که مژدگانی مژدگانی! پسر آمنه و نوه عبدالمطلب بدنیا آمد.

بله ! محمد به دنیا آمده بود در حالی که بند نافش به طور طبیعی بریده شده و مادرزادی ختنه شده بود و مادرش در حین زایمان هیچ دردی احساس نکرده بود ، و در زمان تولدش نوری در آسمان درخشیده بود.

عبدالمطلب که حالا پیرمردی هشتادساله است مانند جوانان تیزپا از سوی کعبه به طرف خانه دوید و فریاد می زد : « من نور را دیدم ، من نور را دیدم. » وقتی چشمش به محمد نورسیده افتاد ، خدا را شکر کرد و غم فرزند جوانمرگش عبدالله (پدرمحمد) را از یاد برد. قبل از اینکه محمد بدنیا بیاید پدرش عبدالله وفات کرده بودند.

مردم شهر مکه که در آن هنگام گمراه شده بودند و کارهای زشت و ناپسندی انجام می دادند ، حرف های زیادی در مورد این کودک نورسیده می زدند. پیشگویان می گفتند که این کودک ممکن است پیامبر خدا باشد. بنابراین مردم چند روزی دست از کارهای ناپسند خود کشیدند و به خانه فقیرانه عبدالمطلب می آمدند تا تبریک بگویند. اما بعد از چند روز مردم مکه حرفهای خود درباره این کودک مبارک را فراموش کردند و شراب خوری و رقص و آواز را دوباره شروع کردند.

عبدالمطلب مردی بخشنده و مهمان نواز بود و خانواده او بعد از مرگ پسرش عبدالله بسیار فقیر شده بودند. و به رسم اینکه فقیران زود فراموش می شوند هنوز چند روز از تولد محمد نگذشته بود که مردم محمد را فراموش کردند و هیچ کس از مردم مکه به یاد آنها نبود.

آمنه شیر زیادی نداشت و کودکش را سیراب نمی کرد. چند روز ثویبه کنیز ابولهب به محمد شیر می داد. ثویبه زنی فاضل و دانا و باحیا بود و به اخلاق خوب مشهور بود. اما ابولهب بعد از چند روز ثویبه را از شیردادن به محمد ممنوع کرد. عبدالمطلب پیر وقتی این ماجرا را شنید، فریاد زد : مرده باد ابولهب! نابود باد زن حسود او! که چند قطره شیر را از فرزند من دریغ می کنند. به راستی اگر تمام مال دنیا را داشتم آن را خرج محمد می کردم. ولی افسوس که پیر شده و مهمان نوازی و بخشندگی مرا فقیر کرده است . خداوندا ! از لطف خود مال حلال به من عطا کن تا برای محمد خرج کنم.

در آن زمان رسم بود که مادران فرزندان خود را به دایه هایی از خارج مکه می دادند تا هم خودشان از زحمت شیردادن خلاص شوند و هم کودکانشان به شیرهای تازه و بیشتر و قوی تری برسند. چون دایه های شیر دهنده در صحراها و هوای آزاد و سالم زندگی می کردند بنابراین کودکان بهتر رشد می کردند و قوی تر می شدند. مخصوصاً وقتی زائرین به مکه می آمدند شهر خیلی شلوغ می شد و با خودشان انواع بلاها و مریضی ها وارد شهر می کردند.

دایه ها معمولاً فرزندان خانواده های ثروتمند را به دایگی می گرفتند چون مزد بیشتری دریافت می کردند. برای محمد دایه ای به نام حلیمه آوردند. خانواده حلیمه هم مانند خانواده آمنه فقیر بودند. حلیمه اول قبول نکرد اما وقتی چشمش به محمد افتاد که صورتش مانند ماه شب چهارده می درخشید، فقر را فراموش کرد و محمد را در آغوش کشید و به سینه خود فشار داد. ناگهان احساس کرد شیر در پستانهایش جاری شد. بعد از چند ثانیه پستان پرشیر خود را از چاک لباس بیرون آورد و به دهان محمد گذاشت. بعد از آن حلیمه به شوهرش حارث گفت : به خدا که من احساس می کنم با داشتن این طفل تمام گنجهای عالم در دامان من است و شاید خداوند به برکت قدم مبارک محمد به ما روزی بیشتری بخشیده و از فقر و تنگدستی نجات یابیم.

حارث گفت : محمد را می پذیریم و از روی زیبای او طلب خیر می کنیم و به برکت او به سمت خانه حرکت می کنیم. حلیمه رو به آمنه کرد و گفت : خواهر من ! باور کن که من امانت تو را به سلامت به تو بر می گردانم و برای محمد هم مادر خواهم بود و هم دایه.

کاروان به سمت مدینه حرکت کرد و آرام آرام از مکه دور شد. به نیمه های راه رسیده بودند که کاروان برای استراحت توقف کرد . مردم وقتی متوجه شدند که حلیمه و حارث محمد را با خود آورده اند، زخم زبان ها شروع شد. یکی می گفت : محمد یتیم و فقیر است. و فقیری شما و فقیری محمد ، فقر بالای فقر و بیچارگی روی بیچارگی  است.

دیگری می گفت : اول می خواستند این بچه را به گردن من بزنند اما من خود را از دست او خلاص کردم ، او بی پول و ندار است.

سومی می گفت : هنوز در نیمه راه هستیم ، هنوز وقت دارید ، محمد را برگردانید و از این باری که خیر زیادی ندارد خلاص شوید.

چهارمی می گفت : ای حلیمه تو خود فرزند شیرخواری داری ، شیرخوار دیگری را نمی توانی تحمل کنی!

اما حارث با صبر و بردباری اینگونه به آنها جواب داد : ما به آنچه نصیب مان شده است قانع هستیم و امیدواریم در اثر همدردی با این کودک فقیر و یتیم ، خداوند به ما جزای خیر و برکت بدهد. ای مردم ما از شما چیزی نخواسته ایم و نمی خواهیم ، پس چرا در بیچارگی ما شعر می گویید، از ما دور شوید.

حارث که فقر را در تمام زندگی شناخته بود ، از فقر ترسی نداشت و در تنهایی با خودش می گفت : این کودک هزینه و خرجی ندارد ، چند قطره شیر او را سیر می کند و لباس او هم یک تکه پارچه کوچک است.

وقتی به خانه رسیدند ، اتفاق عجیبی رخ داد. شیر شترها و گوسفندان بیشتر شده بود و مزرعه محصول بیشتری گرفته بود. حلیمه و حارث با هم فریاد می زدند : همه اینها برکت محمد است. همه اینها بخششهای خداوند به این کودک غریب است. همه اینها روزی این فقیر است. همه اینها عجایب است و عجایب.

و این چنین محمد صاحب مادری مهربان و پدری دلسوز شد و خداوند او را پناه داد :

* أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوَى ؟ : آیا تو یتیمی نبودی که خداوند تو را پناه داد؟


او یتیم است

در محل بازی بچه ها ، بین دو کودک به نام اسراییل و فلسطین دعوا شد. که هر دو از محمد بزرگ تر بودند. اسراییل کودکی بداخلاق و زورگو و حیله گر بود. در بازی دغل بازی می کرد و اگر کسی اعتراض می کرد به او دشنام می داد و کتکش می زد. اما فلسطین بچه ای زیبا و با ادب و مهربان بود ، اما یک عیب داشت و آن این بود که در مقابل زورگویی دیگران صبر می کرد و توهین و دشنام را تحمل می کرد.

اما یک روز فلسطین دیگر نتوانست در مقابل زورگویی و توهین اسراییل صبر کند و تصمیم گرفت در برابر اسراییل بایستد. اسراییل که از این ماجرا ناراحت شده بود. گروهی از دوستان خود را جمع کرد و فلسطین را کتک کاری کردند. فلسطین بعد از آن ماجرا دیگر با اسراییل هم بازی نمی شد. و تصمیم گرفته بود با محمد که مثل خودش باادب و مهربان و باحیا بود ، هم بازی شود. محمد هم با او همدردی می کرد. اسراییل که از دوستی محمد و فلسطین ناراحت و عصبانی بود. تصمیم گرفت از فلسطین انتقام بگیرد.

بنابراین یک روز با کمک دوستانش  فلسطین را که تک و تنها بود کتک زده بودند. فلسطین در آن روز لباس سفید و تازه پوشیده بود. اسراییل و دوستانش لباسش را پاره و بدنش را زخمی کرده بودند.

محمد وقتی فریاد فلسطین را شنید به کمک دوستش رفت و با اینکه تعداد آنها زیاد بود توانست با بازوها و شانه های قوی خود به خوبی از مظلوم دفاع کند و آنها را فراری دهد.

بزرگترها از این ماجرا باخبر شدند و نزدیک بود جنگ سختی بین دو قبیله برپا شود که وقتی فهمیدند حق با محمد بوده است، صلح کردند.

سپس محمد با دستهای کوچکش خون و گرد و خاک را از بدن و لباس دوستش فلسطین پاک کرد و عورت او را پوشاند و دستی به سر و رویش کشید. اشکهایش را پاک کرد و دستش را گرفت و به خانه دعوت کرد. مادر محمد از دیدن فلسطین خیلی ناراحت شد و داد زد : وای بر این یتیم بی کس و فقیر! وای بر آن زورگویان!

بعد از شستن زخمهای فلسطین ، مادر خواست تا با پارچه ای بدنش را بپوشاند که محمد گفت : نه مادر جان ! لباس نوی که برای عید من دوختی ، بیار تا بپوشد.

فلسطین لباس نو را پوشید و محمد او را تا خانه همراهی کرد.

محمد وقتی به خانه خودشان برگشت ، رو به مادر کرد و گفت : مادرجان ! این که گفتی فلسطین یتیم است یعنی چه؟

مادر گفت : پدر و مادرش مرده و هیچ یار و یاور و سرپرستی ندارد و فقط یک مادربزرگ پیر دارد.

محمد پرسید : من هم آیا یتیم نیستم؟ پس چرا مرا مانند او نمی زنند!

حلیمه نفس عمیقی کشید و گفت : اما مادر تو نمرده است  ولی آن طفل بی مادر نیز هست.

محمد گفت : اگر مرا بزنند مادرم چه کار می تواند بکند؟

حلیمه گفت : اما پدربزرگ تو عبدالمطلب بزرگ قبیله قریش است و اگر کسی به سوی تو کوچکترین سنگی بزند تمام قبیله با جان و دل  از تو دفاع می کنند و هزاران مرد را قربان تو می کنند.

ولی محمد زیبا گفت : اگر یتیمی که پدری مانند عبدالمطلب ندارد و قبیله ای مثل قریش ندارد ، آیا زدن او حلال و اذیت او جایز است؟

حلیمه در جواب گفت : مردم این جوری هستند فرزندم ! اینها بر کارهای زشت زیاده روی می کنند.  اگر نترسند می زنند و اگر بترسند با کمک عقل خود حیله گری می کنند و دروغ می گویند.

محمد بعد از اینکه دانست اگر یتیم دست توانایی نداشته باشد حق او ضایع می شود و اذیت و آزار او حلال است. اشک های پر سوز از چشمهای مقدس و زیبایش سرازیر شد.

حارث شوهر حلیمه که برای محمد جای پدر را داشت از شجاعت و طرفداری محمد از ضعیفان قدردانی کرد و برای آرام کردن محمد به او قول داد که فلسطین یتیم را تحت حمایت و سرپرستی خود قرار دهد تا دیگر کسی جرأت اذیت کردن او را نداشته باشد.

محمد لبخند تلخی زد. حارث متوجه شد که محمد راضی نشده است. بنابراین از محمد پرسید آیا تو راضی نیستی محمد؟

 محمد گفت : پدر من ! شما تنها یک یتیم را حمایت فرمودید... .

گفتگوی آنها اینجا به پایان رسید و غیر از خداوند بلند مرتبه هیچ کس نمی دانست که این گفتگو ادامه خواهد داشت که بعد از آن در قرآن کریمی شرح داده خواهد شد و محمد تمام یتیمان را سرپرستی خواهد نمود :

* فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلَا تَقْهَرْ : ‏يتيم را زبون مدار و بر او ستم روا مدار ( و اموال و دارائي ايشان را با قهر و زور مگير و تصرّف مكن ).


 

آواره

آفتاب به شدت گرم است و پوست و گوشت را می سوزاند. محمد و بقیه دوستان چوپانش زیر سایه درختی نشسته بودند و هر کس سفره خود را باز کرده بود تا غذای خود را بخورند.

ناگهان مردی از پشت تپه ای بیرون آمد و به سمت درخت و محل سفره چوپانان حمله کرد. چون خیلی تشنه آب و گرمازده بود، سلام و احوالپرسی را فراموش کرده بود و به سرعت خودش را در آبی که در آنجا بود انداخت تا کمی سرد شود و مقداری آب بنوشد. موهایش پریشان و بلند و لباسهایش پاره و کهنه شده بود. دوستان محمد همگی از ترس پا به فرار گذاشتند و گفتند این مرد دیوانه و دزد و آدم کش است. اما محمد نترسید و در آنجا ماند. مرد که شجاعت و مهربانی و انسانیت را در صورت محمد دید ، دستی به سر و رویش کشید و گفت : پسرم! سلام بر شما!

محمد در جواب گفت : علیک سلام! کاکای من!

کلمه کاکا در این شخص که شاید مدتها آن را نشنیده بود خیلی تأثیر گذاشت. این کلمه نیکو و پر از لطف ، آن هم از طرف کودکی که هم سن نوه او بود ، مرد بزرگ را اسیر جوانمردی مرد کوچک کرد.

مرد گفت : چه جای زیبا و چه مردم خوبی! پسرم من مسافر کعبه بودم ، اما راه را گم کردم  و آب و غذایم تمام شد.

محمد با مهربانی گفت : چرا شما در این غذای حاضری که من دارم با من شریک نمی شوید هر چند که کم باشد.

مرد اجازه نداد که محمد حرفش را تمام کند که به سمت غذا حمله کرد و همه غذای چوپان کوچک را خورد. سپس به چوپان کوچک گفت : تشکر! فرزند من!

محمد تشکر مرد مسافر را با کلمات شیرین جواب داد و گفت : الان برای شما شیر می آورم. بعد به سمت گله دوید و به سراغ گوسفندی رفت که پستانش بزرگتر بود و آن را دوشید تا اینکه ظرف پر از شیر شد.

محمد ظرف شیر را به مسافر داد و مانند پرستاری دلسوز بالای سرش ایستاد.

دوستانش به محمد توصیه می کردند که هر چه زودتر از آن مرد دیوانه دور شود. اما محمد در پاسخ آنها می گفت : او گرسنه است ، او مسافری است که راه را گم کرده ، او مانند پدرم انسانی است. آیا ممکن نیست که مانند این وضعیت برای پدرم نیز اتفاق بیافتد، اگر روزی او هم راه خود را گم کند؟

مرد بزرگ وقتی شنید که دوستان مرد کوچک او را محمد صدا می زنند گفت : چه نام قشنگی دارد ، چه زیباست نام محمد ، به راستی این مرد کوچک با من رفتاری کرد که مردان بزرگ می کنند.


 

درد و درمان

در شبی سرد که همه به خواب رفته بودند. ناگهان حلیمه دچار شکم درد شدیدی شد. درد آنقدر شدید بود که نمی توانست صدای خود را نگه دارد و اعضای خانواده یکی یکی بیدار شدند.

محمد هم بیدار شد و فهمید که چه اتفاقی افتاده است. تا صبح همه ناراحت و پریشان بودند. محمد وقتی دید مادرش به شدت مریض است تصمیم گرفت آن روز را با گله به صحرا نرود و در خانه پیش مادر بماند. همسایگان جمع شدند اما کسی نمی توانست درد را از حلیمه دور کند و صدای ناله های او قطع نمی شد. محمد هم با هر ناله مادر اشکی از چشمانش سرازیر می شد. مادر به بهانه بازی محمد را به بیرون خانه فرستاد تا ناراحتی و گریه اش برطرف شود. اما محمد همین که به بیرون خانه نگاه کرد. منظره ای دید که او را بیشتر از داخل خانه ناراحت کرد. او بچه های کوچه را دید که پیرمرد فقیری را با سنگ دنبال می کنند و فریاد می زنند : دیوانه ! گدا ! دیوانه !

محمد که نمی توانست این صحنه ها را تحمل کند فوراً خودش را به پیرمرد فقیر رساند و مانند سپری مانع از رسیدن سنگها به او می شد. پیرمرد هم که می دید یک دل مهربان به او نزدیک شده است که نه سنگ در دست دارد و نه صورتش به صورت کودکان شرور شبیه است ، پس پیرمرد خوشحال شد و از آن کودک مهربان کمک خواست و گفت : من به این قبیله پناه آوردم شاید به من یک لقمه نان بدهند ولی آنها کودکانشان را به سنگ باران من فرستاده اند.

محمد با صدای مهربان و زبان شیرین خود گفت : دیگر هیچ خطری شما را تهدید نمی کند، کاکای من! شما الآن در امان هستید و سیر خواهید شد. سپس پیر فقیر را به داخل حیاط آورد و یک تکه فرش زیر او انداخت و به خواهرش گفت : زودباش مقداری غذا برای این فقیر گرسنه بیاور.

شیما فوراً برای آن مرد غذا و شیر آورد و محمد آنرا با عجله به فقیر گرسنه داد. از یک طرف به او شیر می نوشانید و از طرف دیگر خون و گرد و خاک را از بدن و لباسهایش پاک می کرد و با شجاعت به او دلداری می داد.

سپس محمد او را تا خارج شهر همراهی کرد . پیرمرد فقیر وقتی دید که از همه آن بلاها نجات پیدا کرده است، از محمد سپاسگذاری کرد و برای محمد دعا کرد و گفت : خداوند عزت و آبروی شما را حفظ کند و مریضان شما را شفا دهد!

محمد هم آسوده خاطر به خانه برگشت ، کنار مادر نشست و آن دستی را که شکم گرسنه را سیر و صورت زخمی او را لمس کرده بود، بله ! همان دست را بر شکم مادرش و محل درد گذاشت. حلیمه فوراً با خوشحالی و آرامش گفت : درد رفت ، خدا را شکر! خدا را شکر! اینها همه برکت آن دستی است که به فقیر نان داده و زخمهای فقیر را پرستاری کرده است. برکت باد بر تو ای محمد!

‏‏* وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ ‏: و گدا را با خشونت مران .‏


 

فتنه بزرگ

امروز هوا خیلی گرم است و چمن ها پر از گله است. همه چوپانان کودک و خردسالند. بعضی از آنها کارگر دیگران و بعضی هم گله مال خودشان است. به خاطر گرمای زیاد بیشتر چمن ها و علف زارها خشک و زرد شده است. تنها یک قطعه کوچک در کنار کوه سبز مانده است. چوپانها گله های خود را به طرف آن علف زار سبز می برند تا زودتر از دیگران آن را به دست آورند. ولی این مسابقه بین آنها در پایان به جنگ و دشنام و درگیری تبدیل شد.

دیگران به محمد می گفتند که او هم برای گله خود سهمی از آن علف زار سبز بگیرد. اما محمد به آنها گفت : این چه کار غلطی است، آن چراگاه مال ما نیست و در آن حقی نداریم و اگر امروز گوسفندان ما از آن علف زار کوچک بخورند فردا دیگر چیزی از آن باقی نمی ماند.

زمانی که درگیری ها شدیدتر شد ، خبر درگیری به روستا رسید و بزرگترها با چوب و شمشیر از خانه بیرون آمدند و همین که به صحنه درگیری رسیدند ، هر کودکی به سرپرست و ولی خود پناه برد و با حرفهای دروغ و فریب کاری سعی می کرد که خودش را حق به جانب و دیگران را مقصر بنامد.

دانمارک دروغگو می گفت : من گوسفندان را به چراگاه رسانده بودم ولی فلانی مرا از آنجا بیرون کرد و کتکم زد!

کودک دیگری به دروغ می گفت : فلانی اول شروع به دشنام به ناموس مادر من کرد!

یکی دیگر می گفت : فلانی به پدر و اجداد من فوش ناروا داده است!

محمد که این دروغها و خبرهای نادرست را می شنید، تعجب می کرد : محمد که می دانست هیچ کدام از این خبرها راست نیست ، با تعجب فکر می کرد که چگونه ممکن است که این کودکان به راحتی دروغ بافی کنند و آنرا طوری بیان کنند تا بزرگترها را تحریک کنند و تعجب می کرد که چطور ممکن است این کله های کوچک بتوانند بر کله های بزرگ، فکر جنگ و خونریزی را القا کنند. از دیدن این منظره عجیب رنگ صورت محمد تغییر کرده بود. محمد احساس می کرد که نزدیک است جنگ و خونریزی در بگیرد و دشمنی و انتقام جویی آنها سالها طول بکشد.

در این هنگام بود که محمد فریاد بزرگی کشید و گفت : پدرم ! من هیچ کس را دشنام نداده ام و هیچ کس هم به من توهین نکرده است. همه با شنیدن این صدای خوش لهجه و قوی از یک کودک خردسال ، به سوی محمد نزدیک شدند. خالد که کدخدای روستا بود از محمد پرسید : پس حقیقت ماجرا چیست ای محمد!

محمد با اعتماد به نفس و با قدرت و شیرینی جواب داد : کاکای من! هیچ کدام از این دروغها واقعیت ندارد. همه اینها به یک اندازه مقصر هستند و همه به یکدیگر حرف زشت زده و کتک کاری کرده اند. همه در این دعوا شریک بودند و کسی بی گناه نیست ، ولی به ناموس و اجداد کسی توهین نشده است.

وقتی مردم حرفهای محمد را شنیدند ، عصبانیت آنها فرو نشست و شمشیرها را در غلاف کردند. کینه ها و بدبینی ها از دلهایشان دور شد. کودکان دروغگو هم سر خود را پایین انداختند و دیگر جرأت فریبکاری نداشتند.

خالد فریاد زد : آفرین محمد! تو کودک راستگویی هستی! تو همیشه راست می گویی! تو روستا را از فتنه و جنگ بزرگی نجات دادی ، آفرین بر تو!

مردم هم محمد را بوسیده و فریاد می زدند : چه زبان راستگو و چه اخلاق خوبی! راستی که راستگویی محمد ما را نجات داد!

مردم به خانه های خود برگشتند در حالی که هر کسی از دست فرزند دروغگوی خود به شدت ناراحت و پشیمان بود.


 

صادق و امین

همیشه نشانه غم و اندوه در چهره محمد نمایان بود. خنده کمتر بر لبهای او دیده می شد و بیشتر حالتی جدی داشت. به همین خاطر نزدیکان محمد همیشه سعی می کردند که او را خوشحال نگه دارند و بزرگان ، کودکان خودشان را به دوستی با محمد تشویق می کردند. چون محمد کودکی بااخلاق و خوش رو بود.

محمد بعد از بازی با دوستان ، نزد پدربزرگش عبدالمطلب می رفت و در مجالس بزرگان به سخنرانی ها و داستان های شاعران گوش می داد.

محمد به شنیدن اهمیت می داد، کمتر حرف می زد و بیشتر اوقات ساکت بود و گوش می داد. حرف سنجیده می زد و بدون فکر کردن چیزی نمی گفت. اگر کسی از محمد سئوالی می کرد کوتاه و مختصر جواب می داد و پرحرفی نمی کرد. با پدر بزرگش به بازار می رفت و در اطراف خود با دقت نگاه می کرد. اما وقتی منظره ناپسندی می دید سرش را پایین می انداخت و رویش را بر می گرداند.

روزی محمد با پدربزرگش عبدالمطلب نشسته بودند که ناگهان یک نفر مسافر فریادزنان جلو آمد و گفت : به دادم برسید که در شهر شما تمام مال من را دزدیده اند.

عبدالمطلب گفت : تا وقتی مال تو را پیدا کنیم تو مهمان ما هستی. مرد مسافر از این حرف عبدالمطلب خوشحال شد و کمی آرام شد.

محمد که این ماجرا را دید فوراً چیزی به ذهنش رسید. او به خاطر آورد که یکی از کودکان هم بازی او کیسه ای را پیدا کرده و آن را پنهان کرده بود. نام آن کودک دانمارک بود. محمد به در خانه دانمارک رفت و او را صدا زد. اما دانمارک جواب نداد. محمد دوباره صدا زد. دانمارک از پشت در گفت : ها! محمد چه می خواهی؟

محمد گفت : تو را دیدم که یک کیسه پول پیدا کردی ، الآن کجاست. دانمارک کمی جا خورد و گفت : من هرگز چیزی پیدا نکرده ام.

محمد باز گفت : ولی من خودم با چشم سرم دیدم که تو آن را بین وسایلت پنهان کردی. من تا آن کیسه را به صاحبش برنگردانم از اینجا تکان نمی خورم. چون صاحب آن پیدا شده و خیلی ناراحت و بی قرار است.

دانمارک گفت : اگر نروی تو را کتک خواهم زد.

محمد گفت : بزن ! هر طور که می توانی بزن، ولی من ایجا هستم تا آن کیسه را به آن مرد مسافر نشان دهم که اگر مال او بود ، آن را بگیرد.

دانمارک با محمد درگیر شد ، اما محمد او را محکم گرفت و دانمارک شروع به فریاد کشیدن کرد. بقیه دوستان آنها جمع شدند. یکی از آنها به محمد گفت : ای محمد! تو رفیق خوب ما هستی و ما تو را دوست داریم. ما این پول را پیدا کردیم و برای ما حلال است ، سهم تو را هم خواهیم داد.

محمد محکم و جوانمردانه گفت : ، پول مال مسافر غریب است و الآن مهمان ماست و باید مالش به او برگردد.

کودک دیگری گفت : ای محمد ! عاقل شو، پول زیادی است، تو اگر سکوت کنی ضرری نمی کنی و سهمت را هم می گیری!

محمد گفت : چه ضرری بزرگتر است از اینکه دروغ بگویم و در امانت دیگران خیانت کنم. شما چه کودکان نادانی هستید.

کودک دیگری گفت : کسی از تو چیزی نپرسیده است که مجبور باشی دروغ بگویی ، تو فقط ساکت باش!

محمد گفت : آیا پنهان کردن حق و حقیقت دروغ گویی نیست؟ چطور می توانم آنچه را با چشم خود دیده ام از دیگران پنهان کنم.

یکی دیگر از کودکان که خودش را زرنگ تر می دانست ، گفت : حالا که این طور است ما حاظریم نصف آن پول را به عنوان حق سکوت به تو بپردازیم.

محمد در جواب گفت : حتی اگر تمام پول را و هزار برابر آن را به من بدهید من قبول نمی کنم. چه فایده دارد وقتی اخلاق خود را بفروشم و مردم مرا به عنوان دزد و دروغگو بشناسند. من به پول هیچ کس طمع نمی کنم.

همه کودکان گفتند : حالا که اینطور است تو را حسابی کتک می زنیم تا سر عقل بیایی!

محمد گفت : هر چه می خواهید مرا بزنید ، ولی باید آن مال به دست صاحب آن برسد.

در این هنگام کودکان به محمد حمله کردند و دعوایی شدیدی بین آنها درگرفت. اما محمد با قدرت تمام از خود دفاع می کرد. سروصدا بالا گرفت و مردم جمع شدند و محمد را از بین دست و پای آنها بیرون آوردند. محمد با صدای بلند فریاد زد : ای مسافر مال تو پیدا شده است. اما باز هم پدر دانمارک و پدران سایر کودکان انکار می کردند. تا اینکه پدربزرگ محمد عبدالمطلب گفت : این پسر من راستگو و امانتدار است ، یا اینکه مال این مسافر غریب را می دهید یا با شما وارد جنگ می شویم. امکان ندارد کسی بتواند مال مهمان عبدالمطلب را بدزدد.

در این موقع مادر دانمارک از بالای دیوار خانه کیسه پول را پایین انداخت و  گفت : این کار جنگ و دعوا نمی خواهد ، بیا این امانت مهمان تو !

مرد مسافر پول را شمارد و خواست مزدی به محمد بدهد. اما محمد قبول نکرد و گفت : ما مردمی هستیم که در انجام وظیفه واجب خود مزدی نمی خواهیم.

در این موقع بود که یک نفر فریاد زد : حقیقت دارد که محمد صادق (راستگو) و امین (امانتدار) است.

* وَ إنَّک لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ : به راستی که محمد دارای اخلاقی بسیار زیبا و بزرگ و نیکو است.(سوره قلم آیه 4)

تعلیم آداب ، او را چه حاجت        کو خود از آغاز ، آمد مؤدب

 


 

دختری را که زنده به گور می کردند

محمد هشت ساله شده است ولی به اندازه یک مرد شانزده ساله قدرت و توانایی دارد. او کشاورزی و چوپانی می کند. ابزار و وسایل را تعمیر می کند و سنگهای بزرگ را جابجا می کند.

روزی در صحرا مشغول کار بود که ناگهان چشمش به مردی افتاد که در حال کندن زمین بود. کنار آن مرد زنی نشسته بود و به آرامی گریه می کرد. در آغوش زن نوزادی بود که او هم گریه می کرد. محمد به طرف آن مرد رفت و سلام کرد. آن مرد با ناراحتی جواب سلامش را داد و شروع به کندن زمین کرد. سپس محمد نزد آن زن رفت و به او هم سلام کرد. اما آن زن جواب محمد را نداد و به گریه خود ادامه داد. محمد کنار زن و نوزاد نشست.

همین که مرد گودال را کند، به زن گفت : آن دخترک را بیار. زن که صدا را شنیده بود ، حرکتی نکرد و در جای خود پافشاری می کرد. مرد باز فریاد زد و دخترک را خواست. اما زن به بچه خود چسبیده بود و تکان نمی خورد. محمد رو به آن زن کرد و گفت : ای مادر! این مرد از تو چه می خواهد؟ زن در جواب گفت : این نوزاد را می خواهد. محمد گفت : می خواهد با این نوزاد چکار کند؟ زن گفت : می خواهد آن را دفن کند. محمد گفت : آیا این نوزاد مرده است؟ زن گفت : نه هرگز، بلکه زنده است و اولین بچه ماست. محمد گفت : پس چرا می خواهد آن را دفن کند. زن گفت : چون او دختر است. محمد گفت : چه عیبی دارد که او دختر باشد.

مرد که حرفهای شیرین محمد دلش را نرم کرده بود ، گفت : آیا تو از مردم این منطقه نیستی؟ محمد در جواب گفت : هستم ، ولی مدت زیادی اینجا نبوده ام و تازه به مکه برگشته ام. مرد پرسید : تو کیستی؟ محمد جواب داد : من محمد پسر عبدالله هستم. آن مرد دلش نرم تر شد و گفت : تو همان محمدی هستی که مردم از زیبایی ها و برکات تو حرفهای زیادی می زنند.

محمد با ناراحتی گفت : چرا می خواهی دخترکوچک خود را زنده به گور کنی؟ مرد با تعجب گفت : مگر تو نمی دانی این رسم عربها است. این یک دختر است و دختران نمی توانند کشاورزی و جنگ کنند، پس با خود رزق و روزی نمی آورند. محمد با قدرت گفت : ولی دختران مردمی هستند که با زایمان خود کشاورز و جنگجو و روزی آور به دنیا می آورند.

آن مرد از پختگی و معلومات زیاد محمد شگفت زده شد و دوباره گفت : این دختران ننگ زنا و عار و بی حیایی و فقر هم به بار می آوردند. که محمد فوراً در جواب گفت : ولی این دختران شرف و بزرگی و توانگری هم ایجاد می کنند. مرد ساکت شد. محمد دوباره گفت : آیا تو مادر نداشتی ؟ آیا این زن تو دختر نبوده است؟ اگر مادر تو را در زمان کودکی دفن می کردند تو هیچ وقت به دنیا نمی آمدی و اگر زن تو در دوران نوزادی توسط پدرش دفن می شد امکان نداشت تو اکنون صاحب همسر و خانواده باشی.

آن مرد که از جوابهای قشنگ محمد تعجب کرده بود ، گفت : این عادت عرب است.

محمد فوراً جواب داد : ولی این یک عادت بد و غلط و مسخره است.

مرد گفت : خدایان و بتها به ما این طور دستور داده اند.

محمد در جواب گفت : آیا تو با گوش خود شنیدی که خدایان این را گفته باشند؟

مرد گفت: طبیعی است که من نشنیده ام اما مردم این طور می گویند.

محمد با قدرت جواب داد : مردم دروغ می گویند و فرزندان چه دختر و چه پسر برای این به دنیا می آیند که زنده بمانند و زندگی کنند و وقتی مردند ، آن وقت است که باید دفن شوند.

زن به مرد گفت : نمی شنوی که این پسر زیبا که گویی از آسمان در این صحرای وحشتناک فرود آمده است ، چه می گوید؟ بگذار برکت کلام محمد به ما هم برسد.

اما مرد که تعصب جاهلیت تمام وجودش را پر کرده بود ، قانع نشد و گفت : مردم ما را مسخره می کنند و نزد همسایگان شرمنده می شویم چون ما به آنها گفتیم که این دخترک شوم را زنده به گور می کنیم.

سپس مرد با خشونت تمام دخترک را از مادر گرفت و در گودال انداخت و شروع به دفن کردن او کرد تا وقتی که صدای گریه نوزاد برای همیشه قطع شد.

محمد که کاری نمی توانست بکند صورت خود را از دیدن این صحنه وحشتناک پوشانده بود و به طرفی فرار کرد و در میان صحرا گم شد.

آن مردک در حالی که از کار خود به شدت پشیمان شده بود ، مانند دیوانگان بر خاک افتاده و گریه می کرد و حرفهای محمد در گوشش برای همیشه صدا می داد.

‏ * وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ ‏: ‏و هنگامي كه از دختر زنده‌ بگور پرسيده مي‌شود ‏به سبب كدامين گناه كشته شده است‌ ؟‏

 

 

  

 

 


 

چوپان زیبا

آرام آرام سپیده صبح دمید و نسیم تر و تازه صبحگاهی به صورت خوابیدگان خورده و آنها را از خواب بیدار کرد و با شروع بامداد از بسترها سرهایی بلند شد که از آغاز آفرینش دنیا و شروع جریان زندگی در آن ، از جا بر می خیزند. سرهای مردم برای کسب روزی و دوستی و دوری از خشم و کینه و سرهای درندگان برای نبرد در راه خوردنی ها.

یکی از این مخلوقات بیدار شده برای کسب روزی ، اهالی قبیله کوچک بنی هاشم است که در صحرای بزرگ عربستان ساکن بودند. و در میان سرهای بیدار شده ساکنان این قبیله ، حالا سر زیبایی وجود دارد که از او روشنی و بزرگی طلوع می کند.

این پسر زیبا و عزیز ، محمد نام دارد. محمد عصای کوچکی در دست گرفته است که از آن برای اشاره و راندن گله گوسفندان استفاده می کند. محمد گله را به جایی که گیاه و آب و علفزار خوب وجود دارد راهنمایی می کند و این مخلوقات رام و آرام را چوپانی می کند و از چوپانی آنها می آموزد که در آینده قومها و ملتها را زیر پرچم چوپانی پر از مهر و لطف خود بگیرد. محمد آموخته است که هر گوسفندی از چوپان دور شود گرفتار چنگال خشم گرگها و درندگان خواهد شد.

آن کسی که می تواند مسئولیت حیوانات بی زبان را که نمی توانند از خود و دردهای خود حرف بزنند، به دست بگیرد. قطعاً بهتر می تواند مسئولیت انسانها را به عهده بگیرد. زیرا کسی که به خوبی بتواند بی زبانان را سرپرستی و پرستاری کند، برای او آسان تر می شود که به تیمار زبان دارانی بپردازد که می توانند شکایت کنند و شرح حال خود را بگویند.

محمد گله گوسفندان را به چراگاه می برد و تا وقتی سیر نمی شدند بدون ناراحتی در صحرا نگاه می داشت و پیش آنها می ماند. زمانی که احساس می کرد سیر شده و تشنه هستند آنها را به طرف آب می برد تا مقداری سرد شوند و استراحت کنند.

محمد مانند چشم مهربان گله شده بود و گله گوسفندان به وسیله آن چشم مهربان راه خود را می یافتند. محمد از گله در برابر آزار و اذیت درندگان محافظت می کرد. محمد راهنمای حیوانات بی زبان بود. مثلاً اگر بزی را می دید که از گله جدا شده و احساس ناراحتی می کند ، بلافاصله پیش بز می رفت و شکم و دست و پای بز را معاینه می کرد و اگر محل درد و مرض را پیدا می کرد ، فوراً پیش بزرگترها می رفت تا این جاندار بی زبان را درمان و علاج کنند.

محمد با چوپانی خود به دیگران یاد می دهد که باید با حیوانات با مهربانی و به خوبی رفتار کنند.

محمد در تنهایی صحرا با خود فکر می کرد که چه کسی این دشتها و کوهها و دریاها و خورشید و ماه را آفریده است؟ محمد با خود فکر می کرد زندگی انسان مانند زندگی خورشید است. خورشید کوچک با گرمای کم و نور ضعیف متولد می شود و با نزدیک شدن به ظهر کم کم بزرگ و بلند و گرم می شود و مانند یک شعله آتش سوزان و تنومند می شود و در بعدازظهر دوباره پیر و ضعیف و سرد شده و هنگام غروب زار و زرد و کم نور می میرد. اما در واقع خورشید با غروب خود نمی میرد و فردا دوباره زنده شده و زندگی جدیدی را شروع می کند. انسان نیز با پیری و مرگ نمی میرد بلکه وارد زندگی جدیدی خواهد شد.

محمد در کار چوپانی خود آنقدر دقت و مراقبت به خرج می داد که کم کم به عنوان رئیس چوپانان انتخاب شد.

 

 

 

 


 

منابع :

تفسیر نور ، دکتر مصطفی خرم دل

محمد در خردسالی ، محمد شوکت التونی ، ترجمه صلاح الدین سلجوقی

طبقات ، ابن سعد واقدی ، ترجمه دکتر مهدوی دامغانی

شمائل محمدیه ، ابوعیسی ترمذی

تاریخ طبری ، ترجمه ابوالقاسم پاینده

سیره ابن هشام