ماتریالیسم : فرار از واقعیت

ماتریالیسم : فرار از واقعیت

ماترياليسم يعني طرفداران ماده، اصطلاحاً به كساني گفته مي شود كه معتقدند ماده تنها واقعيت موجود است و به جز ماده در جهان هيچ چيز ديگري وجود ندارد اگر مواردي هم چون ذهن و عواطف و عقل و … مشاهده گردد ناشي از ماده و تركيبات ماده است و در تعريف ماده نيز رهبران اين مكتب اعلام مي دارند ماده چيزي است كه حجم دارد و فضا را اشغال مي كند و در زمان موجود است و با اين تعريف خط بطلان بر تمامي انديشه ها و عقايد ديني مي زند چون وقتي واقعيت موجود را در ماده منحصر مي گرداند ديگر در چنين انديشه اي جايي براي حضور ايمان به غيب و اعتقاد به وجود خداوند و مسئله اي به نام جهان آخرت مطرح نخواهد شد. ماده گرایان با توجه به اينكه آيا معتقد به وجود عيني ماده هستند يا نه به دو دسته تقسيم مي شوند. آنها كه واقعيت خارج از ذهن يعني ماده قائلند، ماترياليست رئاليست (واقع گرا) مي باشند اما كساني كه معتقدند جهاني وجود ندارد و دنيا خواب و خيالي بيش نيست، اينها ايدئاليست(خيالباف) مي باشند.

ماده گرایان بر این باورند که ما در بررسيهاي خويش خدا را نيافته ايم و نه او را ديده ايم، نه حس كرده و نه در آزمايشگاه مشاهده نموده ايم، اما واقعيت اين است كه نيافتن و نديدن، هيچ وقت دليل بر نبودن نيست . خدايي كه اهل اسلام به آن معتقدند خالق ماده و جسم است بنابراين قابل مشاهده ي جسماني و اشاره ي حسي نيست و اگر در آزمايشگاه هم چيزي يافت شود آن خدا نيست، بلكه نشاني بر اثبات خداست. ما همچنان كه از فعل به فاعل و از اثر با مؤثر پي مي بريم با عقل خويش، خدا را مي يابيم، ماده ي نيازمند و فاقد شعور و ادراك را نمي توانيم خالق طبيعت و هستي با آن همه تنوع و كثرت و نظم و ارتباط و هماهنگي بدانيم. چيزي كه در ذات خويش فاقد همه چيز است نمي تواند واجد آن هم باشد. 

ذات نايافته از هستي بخش           كي تواند كه شود هستي بخش

قرآن مي فرمايد:«أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ- طور35» عقل بشري نمي پسندد كه انسان از هيچ خلق شود و معلول تصادف باشد و ماده با اين همه نقص كه ناشي از ذات او است نمي تواند واجد صفت خالقيت باشد، لذا جهان را خالقي است به نام الله كه انسان و جهان مخلوق او هستند و او ذاتي است متصف به همه صفات و خالق اين همه نظم و هماهنگي و آفريدگار همه چيز است.

ماتریالیستهای كمونيست از اصول ماكياوليسم كه معتقدند هدف وسيله را توجيه مي كند استفاده مي كنند، آنها براي حاكميت خويش و رسيدن به منافع خودشان هيچ اصلي در نظرشان محترم نيست. براي مثال نگاهي به روند حركتهاي سياسي بعضي از احزاب كمونيستي منطقه نشان مي دهد كه براي رسيدن به اهداف خويش نوكري همه حكومتها را آزموده اند. از سازش با صدام گرفته تا همكاري با حكومتهاي ديگر منطقه، تا سجده و تعظيم در مقابل زر و زور يعني آمريكا، كارنامه سياه ايشان است. در حاليكه تا همين چند دهه ي اخير ايشان منادي شعارهاي ضد امپرياليستي و سرمايه داري بودند. جامعه كمونيستي جامعه اي است كه در آن مالكيت، خانواده و دولت وجود نداشته باشد. كمونيسم مثل اينكه خود را متعهد به اين مي داند كه با هر چيز كه ريشه در تمايلات دروني بشر دارد و برايش امري فطري است مبارزه كند. اشتراک جنسی و خانوادگی با فطرت بشر در تضاد است و خود رهبران کمونیست نیز آن را نپذیرفتند. نتایج نفی مالکیت فردی و اشتراک جمعی ابزار تولید و دارایی ها نیز، تنبل پروری و کاهش میزان تولید و کار بود. نفي دولت نيز تنها شعاري بيش نيست چون كمونيستها در هر كجا به حاكميت رسيدند دولتهايي قوي و محكم براي حفاظت از منافع خويش ايجاد كردند؛ تجربه نشان داد که دولت کمونیستی خود مستبدترین دولتهاست. لذا پيشنهاد اسلام اين است كه کمونیسم در اين كار موفق نمي شود و خواه ناخواه بعد از مدتي امر فطري دوباره ظاهر مي شود و درمان سرمایه داری افسار گسیخته و غیر اخلاقی اين نيست كه ما مال را از انسان بگيريم چون ثروت در حد ذات خويش تسلطي ندارد، بلكه بايد انسان را از اسارت خودش كه همه چيز را براي خود مي خواهد برهانيم و او را در سایه تربیت اسلامی متعهد به رعایت حقوق خدادادی خود، محیط و دیگران کنیم. كمونيسم از انجام اين كار عاجز است در نتيجه اقدام به مصادره ثروتهاي مردم مي كند ولي در واقع با اين كار امكان تصرف بدون قيد و شرط در اموال عمومي را به رهبران كمونيسم مي دهد. دهقان روسي نان ندارد اما رهبران كمونيسم در كاخ كرملين زندگي افسانه اي دارند!

ماترياليسم دياليتيكي نیز معتقد است که پیدایش حیات معلول تضاد و رویارویی تز و آنتی تز است که منجر به سنتز و تکامل و حرکت می شود. اما اینکه چه نیرویی این هماهنگی بین تز، آنتی تز و سنتز را ایجاد کرده است که چنین منظم و حکیمانه با هم در ارتباط باشند، پاسخی نمی دهند. اما ما می گوییم در هر حال خالق و ناظم خداست.

نهیلیسم (پوچ انگاری)

نهیلیسم (پوچ انگاری) یا بحران معنا در زندگی : ریشه تمام سرگردانی های بشر

با کنار رفتن دین از زندگی بشر و فراموش کردن خداوند باری و هدایتهای آسمانی و الهی وی، به هیچ شکل نمی توان زندگی را بدرستی معنا کرد. این بحران معنا در نگاه آدميان نسبت به خود و نسبت به پيرامونشان، هستي، زندگي، آغاز و انجام آن و نیافتن پاسخی قانع کننده، انسانها را به سوی نوعی بی معنایی و پوچی سوق می دهد. «نيهيليسم» وضعيت روان شناختي و معرفت شناختي است كه در آن،‌ معناي زندگي، هستي، بودن، خود و حيات، از دست مي‌رود و در پي آن شرايطي اضطراب آفرين و نوعی سردرگمي روحي ايجاد مي‌شود. مقوله از خود بیگانگی یا غربت ریشه عمیقی در فلسفه وجودی انسان (اگزیستانسیالیزم الحادی) دارد، فیلسوفان وجودی به شدت با عقل گرایی مخالف بودند آنها انسان را موجود بی خردی می دانستند که احساس، غریزه، اراده و ... وجود او را ساخته است. برای فرار از اجتماع و معیارهای سخت جوامع بشری جدید، سعی کردند آزادی فردی را رواج بیشتری بدهند. نيهيليسم، جدي نگرفتن دنيا و زندگي و هر آن چيزي است كه با آن مواجه مي‌شويم. نهيليست در رويارويي با شرايط بيروني، هيچ توضيح و تفسيري و توجيهي نمي‌يابد. يك نهيليست در اين عالم، چون غريبه‌اي است که در ميان واقعيت‌هاي سخت و بزرگی كه نه قدرت فهم آنان را دارد و نه مي‌تواند آنها را تعيير دهد، سرگردان مانده است. شرایطی که بشر قرن بیستمی را در برگرفته و روابطی غیرانسانی و ماشینی را که بر مبنای« پول» و « روابط پولی» بنا شده، رقم زده است، شرایطی تحمیلی ازسوی سرمایه داری تازه به دوران رسیده که هدفش صرفاً خردکردن نفس آدمی درگردابی هولناک به نام سرمایه و روابط پولی ناشی از ماشین است و انسان را چون تار عنکبوتی که حشره ای را گرفتار می کند، در روابط سودجویانۀ خود گرفتارکرده است. دست و پا زدن این موجود گرفتار، تنها حلقه را تنگ تر خواهد کرد. همان طور که تلاش این انسان گرفتار کار و سرمایه، هرچه بیشتر او را به پرتگاه نیستی سوق می دهد. این است که پوچ گرایان همواره در بهت زدگی و تعجبی آمیخته با تمسخر، به محیط اطرافشان می نگرند.

كاهش رنج و رسیدن به آرامش، وقتي ميسر است كه «بحران معنا» كاهش يابد و پرسش‌هاي جدي پاسخهاي قانع كننده دريافت کنند. بسياري از آسيب‌هاي جدي اجتماعي- فرهنگي و خطرآفرين و رشد آن در جامعه، به ويژه خود کشی، طلاق، اعتياد، آفت آموزش و خيابانگردي‌هاي بي‌حاصل و...، نشانه‌اي بارز از وجود نيهيليسم است. فقدان دليل جدي براي زيستن و اعتراض به بيهودگي رنج كشيدن در مسیر زندگی، شخص پوچ گرا را به خود کشی می کشاند. گاهی برای رهایی از این پوچی، جوهراندیشۀ او انسانی یاغی را می آفریند که شوق زیستن افراطی او را به نابودی دیگران بر می انگیزد و منکر همه ی ارزش ها می شود. او انسانی است که از شدت علاقه به خود، به دیگران بی علاقه شده است. حضور و ظهور اين تفکر، ‌به انواع آسيب‌ها در بخشهای مختلف زندگي انسان مي‌انجامد. بنابراين نحوه‌ي نگاه آدميان به پيرامونشان و معناسازي و معنابخشي‌ به خود، هستي، زندگي و خدا، بسيار پراهميت است. افرادي که به پوچي مي‌رسند، احساس بي‌معنايي، تنهای و پوچي رهايشان نمي‌كند و مانند مسائلی فراموش نشدني، زندگي روزمره و حتي روان و شخصيت فرد را دچار اختلال مي‌كند. زندگي و هستي، مسئله‌اي است كه بايد حل شود و يا دست كم چيستي آن درك و فهم گردد. انديشه و احساس بيهودگي و پوچي، غيرقابل اغماض است، به گونه‌اي كه نمي‌توان از كنار آن گذشت و آن را فراموش كرد. آنان نمي توانند آرام بگيرند، لذا در سفري دائمي براي يافتن معناي جهان و زندگي و زيستن ، حركت مي‌كنند، تا اينكه اميدشان را از دست بدهند و معتقد شوند كه هيچ چيز مهمي وجود ندارد كه مجبور باشند به آن فكر كنند. احساس پوچي، احساس جدايي انسان و زندگي است. انسان، هنرپيشه‌اي است كه روي صحنه آمده، اما صحنه پردازي برايش آشنا نيست و نمي‌داند كدام قسمت از نمايشنامه را بايد اجرا كند و همواره احساس عدم تعلق و آوارگي مي‌كند. احساس تنهايي و بيگانگي با اين جهان، از ويژگي‌هاي بنيادين نيهيليسم است. آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ فقط یک راه وجود دارد و آن این است که ایمان بیاوریم و معتقد باشیم که جهان و زندگی ما آفریدگاری دارد که خالق همه چیز است و او این زندگی ما را مقدمه ای برای کسب شایستگی زندگی جاودانه ای  قرار داده است.

مولوي نيز احساس تنهايي و دلتنگي مي‌كند. اما ناله‌هاي او از آن است كه مي‌داند كه از وطن مألوف خويش جدا شده است. او مي‌داند كه اگر از نفيرش مرد و زن ناليده‌‌اند، از آن جهت است كه از نيستان و از يار خويش جدا افتاده است. بنابراين دو گونه غريبگي و احساس تنهايي شكل مي‌گيرد : اولا احساس تنهايي كسي كه از يار خود دور شده است و ثانيا احساس بيگانگي و تنهايي كسي كه مي‌داند كه تنهاست اما نمي‌داند چرا، او فقط در اين هيچستان گرفتار آمده است. دلتنگي و گلايه‌ي مولوي از جدايي است و دلتنگي‌هاي يك نهيليست از پوچي و تنهايي است. از اين روست كه اين جهان براي مولوي معنا مي‌يابد و اگر مي‌نالد، همه از براي دوست و نه از بودن در اين جهان است. و درست نقطه مقابل نيهيليسم، اين جهان براي مولوي، بهشت پرصفاي سرسبز است. زيرا در صلح و دوستي با خداوندگار اين جهان است.

من كه صلح دائمم با اين پدر         اين جهان چون جنتست اندر نظر

نهیلیسم بر معيار بي معنايي شكل مي‌گيرد، براي يك نهيليست نه تنها جهان و زندگي بي‌معناست كه نااميد از يافتن معنا توسط ايدئولوژيها و انديشه‌هاي متافيزيكي است. به عبارت ديگر، حتي انديشه‌هاي موجود هم نمي‌توانند پاسخگويي پرسش هاي زندگي باشند.

من کی ام؟ چه طور به دنیا آمده ام؟ چرا با من مشورت نشد؟ چگونه این چیز را دنیا می نامند؟ اگر من ناچارم که در آن دخالت کنم، تهیه کننده این چیز، چه کسی است؟ می خواهم او را ببینم!

« المؤمن مرآه المؤمن : مؤمن آينۀ مؤمن است »

« المؤمن مرآه المؤمن : مؤمن آينۀ مؤمن است »


مفهوم و معني حديث اين است كه اگر مي‌خواهي از برادر مؤمن خود انتقاد كني بايد همانند آينه عمل كني :

v آينه بدون سرو صدا و راه انداختن ساز و دهل عيوب را مي‌گويد تو هم اين گونه باش.

آينه تنها عيوب را نشان نمي‌دهد بلكه زيباييها را هم نشان مي‌دهد.

آينه عيوب را چند برابر نمي‌كند تو هم چند برابر مكن.

آينه زماني مي‌تواند عيوب را نشان دهد كه آلوده و كثيف نباشد.

v   آينه عيوب را از روي پاكي و صفاي دروني مي‌گويد و هدف ديگر ندارد.

آينه در گفتن عيوب مراعات پست و مقام نمي‌كند، تو هم مكن.

آينه در عيب گويي توقع و انتظاري ندارد، تو هم نداشته باش.

v آينه را نبايد شكست دوستي كه عيوب تو را مي‌گويد نبايد آزرد.

v   آينه در حال شكستگي هم دست بردار نيست  نا گفتني‌ها را مي‌گويد.

عشق : عالی ترین مرتبه دوستی

 عشق : عالی ترین مرتبه دوستی:

 علاقه داشتن به چیزی(ع) و تلاش برای کسب شایستگی(ش) در جهت رسیدن به قرب وی(ق)

 

انسانها همدیگر را برای سه منظور دوست می دارند:

 

1-    محوریت خود و دوست داشتن دیگری برای برآورده کردن خواسته ها و تمنیات درونی خود

2-    محوریت دیگری و فدا کردن و ایثار همه خواسته های خود در پای وی و برآورده کردن خواسته های وی

3-    دوست داشتن خود و دیگری آنگونه که واقعیت دارد و به رسمیت شناختن خواسته های دو طرف

 

اگر کمی در دنیای پیرامون خود و دیگران تفکر و دقت کنیم براحتی در می یابیم که بیشتر دوستی ها از نوع اول است، یعنی اینکه من تو را دوست دارم پس بنابر این لازم است شما آنگونه که من می خواهم در خدمت اهداف و تمنیات من قرار بگیری، بسیاری ناملایمات و کشمکش های اجتماعی بین افراد جامعه بر سر مسئله ناموس و اسید پاشی و اختلافاتی از این دست ناشی از این نوع نگرش و خواستن دیگران در جهت ارضای نیازهای خود است در واقع این خواستن نیست بلکه عین خودخواهی و قربانی کردن دیگری در پای خواسته های فردی است. روانپزشکان خودشیفتگی یا عشق افراطی به خود را نوعی اختلال روانی می دانند. این عشق امروزین اوج خودخواهی، اوج نقش بازی کردن، اوج حسادت، اوج در تملک قرار دادن دیگری است. و پست ترین نوع دوست داشتن است.

با نگاهی به ادبیات ایران می توان نگرش دوم را نزد عرفا و شاعران ردیابی کرد از نظر آنان عشق مقام بس بلند و مقدسی دارد که آن را جلوه ای از تجلی نور الهی می دانند و از نظر آنان شایسته است که عاشق در راه رسیدن به معشوق از همه هستی خود گذشته و جان بی ارزش خود را در پای معشوق نثار کند. پس در اینجا از احترام به عقاید و افکار خود خبری نیست هر چه هست معشوق است آنچه در این میان نیست عاشق و نیازها و افکار و اعتقادات او که ظاهراً فقط ارزش این را دارد که در پای معشوق ریخته شود و مأموریتی جز این برای عاشق متصور نیست. و این عالی ترین درجه دوستی الهی است و فقط در مورد خالق و پروردگار انسان و هستی شایستگی و معنا دارد. عشق يک جوشش فرا شناختی و فرا بصیرتی است و فقط مقام الهی را سزد.

بهترين جمله در مورد مراحل عشق الهي اين حديث قدسي است كه مي‌گوید: من طلبني وجدني ومن وجدني أحبني ، ومن أحبني عشقني ومن عشقني عشقته ، و من عشقته قتلته و من قتلته كانت علي ديته، و من كانت علي ديته فأنا ديته. يعني هر كس مرا طلب كند، مرا مي‌يابد و هر كس مرا يافت، مرا دوست مي‌دارد و هر كس مرا دوست داشت، عاشقم مي‌شود و هر كس كه عاشقم شد، عاشقش مي‌شوم و هر كس كه عاشقش شدم، او را مي‌كشم و هر كس كه من او را بكشم پس خونبهايش بر عهده من است و هر كس خونبهايش برعهده من باشد پس من خود خونبهايش هستم. واقعا انسان عجب مقامي دارد و قدرش را نمی. . . !!!

در نهایت آنچه که معمولا غریب واقع می شود حالت سوم است که به نظر من حالت رشد یافته عشق بشری است، دوست داشتن دیگری با شناخت و باور به همه نقاط قوت و ضعفی که در او وجود دارد و در عین حال پرهیز از استثمار کردن او در جهت خودخواهی فردی و یا در خدمت او بودن و فدا کردن خود به پای او. در این وضعیت ما در عین حالی که به عقاید و سلایق طرف مقابل احترام می گذاریم، او را در انتخاب آزاد می دانیم حتی اگر این انتخاب ما نباشیم، و یا با بسیاری از باورها و عقاید ما سازگار نباشد. این احترام متقابل مربوط به انسانهای توسعه یافته است. این حقیقتی است که انسانها آزاد آفریده شده اند و در این میان هیچ استثنایی وجود ندارد زن و مرد و پیر و جوان و همه نژداها و ملیتها به یک میزان باید آزاد باشند و در انتخاب راه و روش زندگی خود آنگونه که خود می پسندند مختار باشند. آیا آزادی من در انتخاب راه و روش و نحوه زندگی باید باعث سلب آزادی از دیگری شود؟ هرگز، دیگری آزاد است آنگونه که من نیز آزادم. بیاییم خود را از بند خودخواهی و دیگر خواهی صرف رها کنیم نه خود را قربانی خواسته های دیگری بکنیم و نه دیگری را در خدمت خواسته های خود بخواهیم یاد بگیریم خود را دوست بداریم، دیگران را به رسمیت بشناسیم به عقاید و سلایق آنها احترام بگذاریم و آنها را آنگونه که هستند بپذیریم نه آنگونه که ما می خواهیم باشند. این یعنی دوست داشتن واقعی در نوع بشری و نازل تر از عشق الهی. این دوست داشتن پيوندي خودآگاه و از روي بصيرت، روشن و زلال است.

آنان که عشق را کلمه ای با ریشه عربی می دانند می گویند کلمه عشق را از گیاهی گرفته‌اند به نام عشقه، که ریشه‌های این گیاه آن قدر درهم و پیچیده می‌شود که دیگر امکان جدا کردن آن ریشه‌ها از هم نیست. این گیاه دور درختان می پیچد و انرژی حیات را از آنها می گیرد. درخت خشکیده و از بین می رود، ظاهراً عشق هم با عاشق چنین رفتاری کند. در این تعریف عشق بمعنای چسبیدن است. اما کسانی که عشق را کلمه ای در زبان فارسی میانه می دانند عشق را به معنی خواستن و طلب معنا می کنند که به معنای حقیقی عشق نزدیک تر است.

عشق به عنوان یک احساس مثبت ( وشکل بسیار قوی «دوست داشتن») معمولا درنقطه مقابل تنفر (یا بی احساسی محض) قرار می‌گیرد. عشق مفهومی انتزاعی است که تجربه کردن آن بسیار ساده تر از توصیفش است. ممکن است شما از کسی بدتان بیاید ولی از او متنفر نباشید همینطور ممکن است شما کسی را دوست بدارید ولی عاشق او نباشید.

عشق:

عشق : علاقه داشتن به چیزی(ع) و تلاش برای کسب شایستگی(ش) در جهت رسیدن به قرب وی(ق)بدین گونه است که پس از ابراز محبت و مهرورزی و شایستگی پیدا کردن برای این محبت و مهرورزی به منتها الیه هدف و آرزوی خود به طور قطع خواهیم رسید ؛ که این همان قرب و نزدیکی است که در واژه عشق نهفته است. اینجا عشق همان خداست که مظهر عشق است و او را بیشتر از همه دوست میداری. آری، قرب همان وصال بعد از فراق است که با علاقه فراوان و شایستگی تمام به آن دست می یابیم. عشق به معنای خواستن و تمنا کردن :

هفت شهر عشق را عطار گشت      ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

در جامعه‌ی امروز ما آدم‌ها در حال نقش بازی کردن هستند، ریا موج می‌زند، آدم‌ها گرگ در پوستین میش هستند و اخلاقیات در جامعه کمرنگ شده است و آن‌گونه که هابز می‌گوید انسان گرگ انسان است. در جامعه ما همه‌ نشان می‌دهند که میش هستند اما نگاهی گرگ‌صفت دارند و این واقعیت جامعه امروز ماست. و در حقیقت عشق در حال بی‌رنگ شدن است، دایماً بی‌رنگِ و بی‌رنگ تر می شود.

اریک فروم صاحب کتاب « هنر عشق ورزیدن» به وضوح عشق ورزیدن را یک هنر می داند و می گوید: "اولین قدم این است که بدانیم عشق ورزیدن یک هنر است، همانطور که زیستن هنر است." اگر ما بتوانیم یاد بگیریم که چگونه میتوان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون موسیقی، نقاشی، نجّاری، یا هنر طبابت یا مهندسی بدان نیازمندیم. فروم در کتابی به نام« انسان برای خویشتن » می نویسد: "شخص به طور اتفاقی مورد عشق ورزی قرار نمی گیرد بلکه نیروی عشق اوست که تولید عشق می کند.

همانگونه که علاقه داشتن سبب مورد علاقه واقع شدن می گردد. مردم می خواهند از میزان مورد توجه بودن خود آگاه شوند اما فراموش می کنند که منشاء این توانایی و جوهر این کیفیت در توانایی آنها در عشق ورزیدن است. عشق ورزیدن به کسی، نشانه احساس توجه و مسئولیت به زندگی آن شخص چه از نظر فیزیکی و چه از لحاظ رشد و تکامل کلیه نیروهای انسانی وی می باشد. عشق ورزی با منفعل بودن و تماشاگر زندگی معشوق بودن سازگار نیست، بلکه مستلزم رنج کشیدن و احساس توجه و مسئولیت در راه رشد و تکامل اوست. جوهر عشق رنج بردن برای چیزی و پروردن آن است یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد و رنج چیزی را بر خود هموار می کند که عاشقش باشد. پس همواره عشق یک منزل بالاتر است. فروم دلسوزی در راه عشق و رنج ناشی از آن را از عناصر اساسی عشق می شمارد. دلسوزی جنبه دیگری از عشق را به دنبال دارد و آن احساس مسئولیت است، طبیعی ترین و آسان ترین آنها دلسوزی و عشق مادر به مخلوق خویش (فرزند) است، اگر قبول کنیم که عشق به خود و دیگران در اصل پیوند دهنده اند، خود خواهی را که فاقد دلسوزی به دیگران است چگونه می توان توجیه کرد؟ سومین عنصر عشق که فروم به آن اشاره می کند احترام است. منظور از احترام به معشوق احترام به فردیت و علایق اوست و پذیرفتن او به صورتی که هست و علاقه به رشد و شکوفایی او. اگر جزء سوم عشق وجود نداشته باشد احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند. چهارمین عنصر عشق دانش است، دانش که زاده عشق است یعنی نفوذ به اعماق روح و روان معشوق و شناخت او و آگاهی از انگیزه ها و احساسات درونی و واقعی او. فروم می خواهد بگوید دانش واقعی به معشوق هنگامی میسر است که انسان بتواند خود خواهی را قربانی کند یعنی نفس اماره خود را از میان بردارد تا فاصله بین عاشق و معشوق از میان برداشته شود و امکان یکی شدن آنها فراهم گردد. نهایتا فروم عشق را اینگونه تعریف می کند: " عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه که به آن مهر می ورزیم، آنجا که این رغبت وجود ندارد عشق هم نیست." شخصیت اقتدارگرا فروم در در تحلیل و بررسی موشکافانه نقش اقتدارگرایی در جامعه را مورد بررسی قرار داده است. او با تکیه بر دیدگاه کانتی از فلسفه روشنگری، به تفکیک میان انسان این عصر به مثابه ذات خردگرایی که خود را از نابالغی معنوی رها می سازد و خطر کرده و مسوولیت آزادی خویشتن را پذیرا می شود و انسان نابالغی که کماکان به گردن مرجع اقتدار دیگری می آویزد تا مسوولیت تصمیم گیری مستقل را نداشته باشد، دست می زند. فروم با دقت علل روانی این نابالغی را مورد بحث قرار می دهد و بر خلاف تصور عمومی نشان می دهد که میان شخصیت اقتدارگرای فعال و کنشگر یا به تعبیر خود او مرجع اقتدار دگرآزار (سادیست) و شخصیت اقتدارگرای منفعل و کنش پذیر یا خودآزار (مازوخیست) به رغم تفاوت ظاهری، پیوند تنگاتنگی وجود دارد. فروم خاطر نشان می سازد که هر دو گونه شخصیت اقتدارگرا دارای خصوصیات مشترکی هستند که همانا عدم بلوغ معنوی و هراس عمیق درونی است. او در عین حال تفاوت میان اقتدارگرایی خردگرایانه و خردگریزانه را به روشنی تصویر می کند. چند گفتار از اریش فروم - آنچه در خدمت حیات قرار گیرد خیر و آنچه در خدمت مرگ قرار گیرد شر است. - عشق به زندگی بیشتر در جامعه ای پرورش می یابد که در آن امنیت، عدالت و آزادی برقرار باشد. - امنیت به معنی مورد تهدید قرار نگرفتن شرایط اسا سی مادی برای یک زندگانی آبرومندانه است. - عدالت به معنی هیچکس نتواند هدف مقاصد دیگران واقع شود. - آزادی به معنی هر کس بتواند در جامعه عضوی فعال و مسول باشد. - عشق نیروئی است که تولید عشق می کند. ناتوانی عبارت است از عجز در تولید عشق.

عوامل یادگیری هنر عشق ورزیدن :

انظباط:

برای فرا گرفتن هر هنری قبل از همه چیز باید انضباط داشت.

تمركز:

در حقیقت، توانایی تمرکز دادن فکر، به معنی توانایی تنها بودن با خویش است. توانایی تنها ماندن لازمه ی توانایی دوست داشتن است. احتیاج به تذکر نیست که کسانی که همدیگر را دوست دارند، بیشتر از هر کس باید به تمرین تمرکز بپردازند. آنان باید یاد بگیرند به هم نزدیک باشند، بدون اینکه به بهانه های مختلفی که رایج و عادی است، از هم بگریزند. اگر بتوانیم واقع بین و با شعور باشیم، نیمی از راه هنر عشق را پیموده ایم. توانایی دوست داشتن بستگی به استعداد شخص دارد که از حالت خود فریفتگی به در آید و پیوند های طبیعی خود را با محارم خویش ( مادر و طایفه) بگسلد، و نیز بستگی به این دارد تا چه حد استعداد رشد دارد.

ایمان:

تمرین هنر عشق ورزیدن، به تمرین ایمان داشتن نیازمند است.

مهمترین جنبه ایمان خردمندانه این نیست که به چیز خاصی عقیده داشته باشیم، بلکه عبارت است از صفت یقین و قاطعیتی که در عقیده ی ما باید باشد.

«ایمان داشتن به دیگری»: یعنی اعتقاد به پایداری و تغییر ناپذیری رویه های اساسی وی و به بنیاد شخصیت و عشق او. منظور این نیست، که شخص نمی تواند عقاید خود را تغییر دهد، بلکه مقصود آن است که انگیزه های اساسی او به جای خود باقی می مانند.

دوست داشتن و محبوب بودن احتیاج به شهامت دارد، شهامت برای داوری درباره ارزشهای خاصی که غایت آرزوهای ماست، و شهامت برای پیش رفتن و به خطر انداختن همه چیز به خاطر این ارزشها.

باید تمرین کنیم که چه زمانی از زندگی ایمان خود را از دست داده ایم، ترسو شده ایم و...دوست داشتن بدین معنی که انسان خود را بدون هیچ ضمانتی واگذارد، خود را به طور کامل تسلیم کند.

عشق ایمان است، و آنکه ایمانش کم است از عشق بهره چندانی نخواهد داشت...

خدا:

به طور کلی در تمام ادیان خدا پرست (تعداد مهم نیست) خدا به منزله برترین ارزش و مطلوبترین خیر است.

مادر و کودک : زندگى فقط غذا و لباس و خواب كافى نيست

زندگى فقط غذا و لباس و خواب كافى نيست

براى اينكه كودك قوى و سالم رشد كند ، بايد غذاى خوب ، خواب كافى و هواى تازه داشته باشد، و اما اين همه نيازمندى هايش نيست.كودكان همچنين نيازهاى اساسى و عاطفى دارند. براى برخوردارى از سلامتى كافى جسمى و روانى ، تمام كودكان نيازمند مواردى هستند كه باعث احساس سالم بودن و خوشحالى آنها شود.
۱ - دوست داشتن: هر كودكى نياز دارد احساس كند :
* كه دوستش داشته و دارند و او را مى خواسته اند .
* وجودش براى كسى يا كسانى مهم و با ارزش است .
* افرادى در اطرافش هستند كه او را از حوادث يا خطراتى كه ممكن است برايش رخ دهد حمايت مى كنند.
۲ - امنيت: هر كودكى نياز دارد بداند:
* كه خانه اش مكانى امن است.
* كه والدين يا بزرگسالانى كه از او حمايت مى كنند هميشه در دسترس خواهند بود ، به ويژه در مواقع بحرانى كه احتياج بيشترى به آنها دارد .
* كه متعلق به گروهى بوده و جايى مناسب براى وى در 

ادامه نوشته

بحث و جدل نابجا

آیا خداوند دست دارد یا خیر؟ سئوالاتی از این دست، موضوع بحث بسیاری از دینداران شده است و هنوز هیچ نتیجه ای بدست نداده است و نخواهد داد. 

در این ورطه کشتی فرو شد هزار      نیامد از آن تخته ای بر کنار 

واقعیت همین است که این گونه بحثها نه تنها نتیجه ای نخواهد داشت بلکه خود موجب از بین رفتن دوستی ها، تلف شدن عمر و وقت، کدورت و زنده شدن دشمنی هاست.

سئوال اینجاست که یافتن پاسخ برای این قبیل سئوالات چه تأثیری در باورها و اعتقادات و امورات دین و دنیای ما دارد؟ خداوند دست داشته باشد یا خیر، چه تفاوتی در کار ما می کند؟

چو بی آگاهم از جانم که چون است   خدا را کنه چون دانم که چون است

ادامه نوشته